درد من دلخسته بدرمان که رساند

شاعر : خواجوي کرماني

کار من بيچاره بسامان که رسانددرد من دلخسته بدرمان که رساند
وز مصر نسيمي سوي کنعان که رسانداز ذره حديثي برخورشيد که گويد
جانرا شکري از لب جانان که رسانددل را نظري از رخ دلدار که بخشد
وز مرغ سلامي به گلستان که رسانداز مور پيامي به سليمان که گذارد
بازش بسوي روضه‌ي رضوان که رساندآدم که بشد کوثرش از ديده‌ي پر آب
ما را به لب چشمه‌ي حيوان که رساندشد عمر درين ظلمت دلگير بپايان
هر دم بره باديه باران که رساندگر فيض نه از ديده رسد سوختگانرا
او را به سراپرده‌ي سلطان که رسانددرويش که همچون سگش از پيش برانند
بي راهبري راه بيابان که رساندبي جاذبه‌ئي قطع منازل که تواند
اين قصه‌ي دلسوز بکرمان که رساندشد سوخته از آتش دوري دل خواجو